معنی از میان رفتن

حل جدول

از میان رفتن

برافتادن

‌انتفا

فارسی به انگلیسی

از میان‌ رفتن‌

Death, Dissipate, Extinction, Fail, Failure, Perish, Vanish, Wither

فرهنگ فارسی هوشیار

میان

وسط هر چیز مانند میان مجلس و شهر و یا میان باغ و امثال آن


رفتن

حرکت کردن، نقل کردن از نقطه ای به نقطه دیگر

لغت نامه دهخدا

میان

میان. (اِ، ق) وسط هر چیز مانند میان مجلس و میان شهر یا میان باغ و امثال آن. (از انجمن آرا). وسط چیزی. (آنندراج) (غیاث). در مقابل کنار باشد و به عربی وسط گویند. (از برهان). بین. (ترجمان القرآن جرجانی). آن جایی از درون هر سطحی که از کنارهای آن سطح فاصله داشته و دور باشد. هر محلی در داخل سطحی که بعد و دوری آن از کناره های آن سطح تقریباً مساوی بود. به تازی وسط خوانند. (از فرهنگ جهانگیری). || میانه. بین. مابین. وسط و در فاصله ٔ دو چیز یا دو کس، چنانکه میان دو انسان یا میان دو جاندار یا میان دو درخت و دیگر چیز قرار گرفتن: یکی رودی است عظیم، سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و بدریای خزران افتد. (حدود العالم).
بالا چون سرونورسیده، بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بَر.
منجیک.
به شاهی نشیند میان دو شیر
میان شاه و تاج از بر و تخت زیر.
فردوسی.
همی راند تا در میان سه شهر
ز گیتی بر اینگونه جوینده بهر.
فردوسی.
همه زرکانی و سیم سپید
ز سر تا به بن وز میان تا کران.
فرخی.
گیسوی مشکبوی به بر درفکنده بود
موی میانش گم شده اندر میان موی.
عطار.
- امثال:
میان دو سنگ آرد می خواهد. (امثال و حکم دهخدا).
|| بین. مابین. در بین دو یا چند چیز یا کس که در امری و حالتی مشترک یا مجاور باشند:
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش بپنداری میان مردمان.
رودکی.
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان.
فردوسی.
به برزو چنین گفت کای پهلوان
سرافرازتر کس میان گوان.
فردوسی.
بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است. (تاریخ بیهقی). مردم دو اقلیم بزرگ چشم بدان دارند که میان ما دوستی قرار گیرد. (تاریخ بیهقی).
یک چند میان جمع دیوان
تا کور بدم چو دیو رستم.
ناصرخسرو.
برمک از سلیمان پرسید که میان چندین هزار مردم ملک به چه دانست که بنده با خویشتن زهر دارد. (تاریخ برامکه). بعد از آنکه صد و چهل پیغمبر فرستاده بود در میان ایشان. (قصص الانبیاء ص 130). خلاف است میان علماء... (از کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 504). میان اتباع او (شیر) دو شکال بودند. (کلیله و دمنه). و قواعد صداقت میان ایشان مستحکمتر شد. (کلیله و دمنه).
میان عالم و جاهل تفاوت این قدر است
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم دهخدا).
آلت و ادات در میان نبود. (سندبادنامه ص 2).
ز فردا وز دی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان وین در میان نیست.
نظامی.
میان دو کس آتش افروختن
نه عقل است و خود درمیان سوختن.
سعدی.
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید.
حافظ.
- از میان برداشتن، کشتن و نابود کردن. از بین بردن. معدوم کردن: اگر او را بی سببی واضح و الزامی فاضح... از میان بردارند متدینی دیگر به جای او بنشیند. (مرزبان نامه ص 84).
- از میان رفتن، از بین رفتن. ناپدید شدن. گم شدن. نابود شدن. معدوم شدن. تلف شدن. محو شدن. برچیده شدن. منقرض گشتن. (از یادداشت مؤلف):
شاید که چشم چشمه بگرید به های های
بر بوستان که سرو بلند از میان برفت.
سعدی.
- به میان، در فاصله. در بین:
به میان قدر و جبر ره راست بجوی
که سوی اهل خرد جبرو قدر درد و عناست.
ناصرخسرو.
به میان قدر و جبر روند اهل خرد
ره دانا به میانه ٔ دو ره خوف و رجاست.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 47).
- در میان آمدن، در بین آمدن. مذکور گشتن. گفته شدن: تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان).
- || میانجی شدن: تا خوارزم شاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی و کار راست کردی. (تاریخ بیهقی). من به میان آیم و دل امیر خراسان بر شما به شفاعت و درخواست خوش گردانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202).
- || پدید گشتن. ظاهر شدن:
چون خیانت در میان آمد و مردم مصلح نماندند آن اعتماد برخاست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 146).
ز بیداد دارا بجان آمده
دل آزردگی در میان آمده.
نظامی.
- در میان افتادن، میانجی شدن. خود را میانجی ساختن. (یادداشت مؤلف).
- در میان بودن، در بین بودن: بحکم آنکه در میان بودم گفت همچنان است که گفتی. (تاریخ بیهقی). پس از آن ما نیز در میان نبودیم همه فضل او بود. (اسرارالتوحید ص 27).
- || واسطه و رابط بودن: بوسهل را... پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من بچه کارم. (تاریخ بیهقی). رجوع به ترکیب بعد شود.
- در میان داشتن، در میان بودن. میانجی ساختن. میانجی کردن: چون افراسیاب را دست در وی نمیرسید مردم را در میان داشتند تا صلح کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 38). روی به بلاد هند نهادند [بهرام گور و لشکریان او] و ملک هند معروفان را در میان داشت و صلح کردند و دختر را به زنی به بهرام داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82).
- در میان نهادن، گفتن. اظهار داشتن. بیان کردن:
با لطف تو در میان نهاده ست
خاقانی امید بی کران را.
خاقانی.
کرده در شب سوی معراجش روان
سر کل با او نهاده در میان.
عطار.
رازی که نهان خواهی با کسی در میان منه.
(گلستان).
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان.
سعدی (بوستان).
- امثال:
میان پیغمبرها جرجیس را پیدا کرده.
میان خود و خدا، بینک و بین اﷲ. (از یادداشت مؤلف).
میان عاشق و معشوق رمزهاست بسی
صلاح نیست بداند به غیر دوست کسی.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
میان گوشت و ناخن نمی توان جدائی انداخت، کودکان را از پدر و مادر و خویشان را از پیوندان به آسانی جدا نشاید ساخت. (امثال و حکم دهخدا).
میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
میان من و تو، بینی و بینک. (یادداشت مؤلف).
میان من و خدا، بینی و بین اﷲ. (یادداشت مؤلف).
هفت قرآن در میان، این مثل و عبارت تعویذگونه ای است چون «هفت کوه در میان ». (از امثال و حکم دهخدا).
|| درون و داخل و مابین. (ناظم الاطباء). درون. در. اندر. اندرون. تو. توی. (یادداشت مؤلف):
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر بمیان شلکا.
رودکی.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
معروفی.
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاغ.
ابوشکور بلخی.
بر خوان وی اندر میان خانه
هم نان تنک بود و هم ونانه.
دقیقی.
سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر.
دقیقی.
رویش میان حله ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره.
یکایک بدو گفت پیران همه
که گرگ اندرآمد میان رمه.
فردوسی.
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
عبداﷲ عارضی (از فرهنگ اسدی ص 465).
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
فرخی.
چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته. (تاریخ بیهقی). میان برگ گل دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). چون به میان سرای برسیدند حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند. (تاریخ بیهقی).
دل آتش غصه در میان داشت
آب از مژه در میان شکستم.
خاقانی.
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل
چو گلبن ار بگشاید میان باغ میان.
کاتبی.
- امثال:
مر آن گرگ را مرگ به در یله
که بی خوردماند میان گله.
(منسوب به فردوسی).
میان بلا بودن به از کنار بلاست. (جامعالتمثیل).
میان کلامتان شکر، چون در میان سخن کسی سخن آرند، ادب را ابتدا بدین جمله کنند. (امثال و حکم دهخدا).
میان دریا گرد می خواهد. (جامعالتمثیل).
|| اثناء. بین در. در متن:
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
میان نامه همه ترف و غوره و غنجال.
ابوالعباس.
|| جوف. داخل:
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی بود پویان میان سپاه.
فردوسی.
تو دانی که دیدن به از آگهیست
میان شنیدن همیشه تهیست.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
وی نیز هم بر این رود و میان دل را به ما می نماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84). باید که وی... میان دل را بما می نماید و صواب و صلاح کارها می گیرد. (تاریخ بیهقی).
شیر رایت باشد آنکو باد دارد در میان.
سنائی.
چون شاهد و شاه بیند از دور
خنده زمیان جان زند صبح.
خاقانی.
صاحبدلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان. (گلستان).
- امثال:
که از میان تهی بانگ می کند خشخاش.
سعدی.
|| کمر، چه از آن انسان باشد و چه حیوان. (از یادداشت مؤلف). کمر و کمرگاه. (ناظم الاطباء). کمر باشد. (فرهنگ جهانگیری). به معنی کمر است زیرا که وسط نام دو طرف بدن است. (از آنندراج) (از غیاث). به معنی کمرگاه هم هست. (برهان). به معنی وسط قد و کمر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون): کلاسنگی در میان بسته و توبره ای در پشت انداخته. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
بزد بر میان پلاشان گرد
همه مهره ٔ پشت بشکست خرد.
فردوسی.
به گرسیوزاندر چنان بنگرید
که گفتی میانش بخواهد برید.
فردوسی.
بزد بر میانش بدو نیم گشت
دل برزویلا پر از بیم گشت.
فردوسی.
آن کمر باز کن بتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان.
فرخی.
چریده دیولاخ آگنده پهلو
به تن فربه میان چون موی لاغر.
عنصری.
ستیزه ٔ بدن عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به یال.
عسجدی.
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه.
منوچهری.
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی ونزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
عاشقی کو در میان خویش بر بسته ست جان
بسته است از زلف معشوقان کمر شمشیر تنگ.
منوچهری.
فرمود تا مشربهای زرین و سیمین آوردند و آن را در علاقه ٔ ابریشمین کشیدند و بر میان بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
عشق من از سرین تو دزدیده فربهی
صبر من از میان تو دزدیده لاغری.
قطران.
دست طمع کرد میان ترا
پیش شه و میر دو تا همچودال.
ناصرخسرو.
بند ز من برگرفته اند از این است
کایچ نخمد همی به پیش میانم.
ناصرخسرو.
سرین و سینه ٔ او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است.
مسعودسعد.
مویم چو سیم و روی چو زر شد ز عشق آن
کز سیم و زر ناب میان دارد و کمر.
امیرمعزی.
نخیزد از میان میری که موری هم میان دارد
نیاید از کله شاهی که شاهین هم کله دارد.
مجیر بیلقانی.
دوست با درد وفا خواهم گرفت
تیغدرخورد میان خواهم گزید.
خاقانی.
آن لعل را برشته ٔ مریم که درکشید؟
از سوزن مسیح که شکل میان اوست.
خاقانی (دیوان ص 170).
رای او چون میان معشوق است
کوهی از موی از آن درآویزد.
خاقانی.
غیرت از آن پرده میانش گرفت
حیرت از آن گوشه عنانش گرفت.
نظامی.
آسمان کآفتاب ازو اثریست
بر میان تو کمترین کمریست.
نظامی.
میانت گوئیارمزی است غیبی
که از سر ضمیر آید نهان تر.
بهأولد.
نتابد همی تار مویش میان
که را دیده ای چون میانش میانی ؟
بهأولد.
ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پر جوز بر گردن آویز و به بازار بیرون شو. (تذکرهالاولیاء عطار). نقل است که مرتضی رضی اﷲ عنه در بصره آمد، مهار شتر بر میان بسته سه روز آنجا بود. (تذکره الاولیاء عطار).
از تو تا با کنار ماند دلم
بی تو چون موی از میان توام.
عطار.
در میانش خنجری دید آن لعین
پس بگفت اندر میانت چیست این.
مولوی.
تو سرو دیده ای که کمر بست بر میان
یا ماه چارده که بسر بر نهد کلاه ؟
سعدی.
صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان تست.
سعدی.
چه لطیف است قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت.
سعدی (غزلیات).
زری که روی من از هجر او زراندوداست
به رغم من همه در سیمگون میان افکند.
سراج الدین.
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشاده ست.
حافظ.
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
بنده ٔ طلعت آن باش که آنی دارد.
حافظ.
آبی که بسته اند به دلها دهان تست
نقدی که آن به دست نیاید میان تست.
بابافغانی.
می توان گفت رگ ابر میانی که تراست
نازکی بس که از آن موی کمر می بارید.
ملاقاسم مشهدی.
دهان یار به یاقوت سفته می ماند
میان او به حدیث نگفته می ماند.
محمداسحاق شوکت.
- جان برمیان، مهیای جانبازی. (یادداشت مؤلف):
ای لب و خالت بهم طوطی و هندوستان
پیش جمالت منم هندوی جان برمیان.
خاقانی (دیوان ص 331).
عقل جان برمیان بخدمت تو
می شتابد به هر مکان که توئی.
خاقانی.
ای عاشق جان برمیان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن.
خاقانی.
- جان بر میان بستن یا جان در میان بربستن، آماده ٔ جانبازی و فداکاری شدن: پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... از بهر ما جان را بر میان بست. (تاریخ بیهقی). مهربانتر از مادر بودم و جان بر میان بستم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49).
دوستی کو تا بجان دربستمی
پیش او جان رامیان در بستمی.
خاقانی.
از همه عالم شده ام بر کران
بسته به سودای تو جان بر میان.
خاقانی.
به جستجوی تو جان بر میان جان بندم
مگر وصال ترا یابم و نمی یابم.
خاقانی.
- میان بر بستن به چیزی (یا بهر) (یا برای) (یا از پی) چیزی یا امری، آماده ٔ انجام آن شدن. مهیا گشتن:
نیاید چنین کارش از تو پسند
میان را بخون ریختن برمبند.
فردوسی.
- میان بر میان هم بستن، کمربند برکمربند هم بستن. کمر یکدیگر را گرفتن. یکدیگر را یاری دادن:
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند
جمعی که بسته اند میان بر میان هم.
صائب تبریزی.
- میان بستن. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود.
- میان دربستن، میان بستن. کمر بستن. کنایه از آماده ٔ خدمت شدن:
آن هنرمند جوانی که چو دربست میان
فلک پیر گشاید پی دیدنش کمر.
سنائی.
تنم چون سایه ٔ موی است و دل چون دیده ٔ موران
ز هجر غالیه موئی که چون موران میان دارد.
عمعق.
به آسمان شکنی آه من میان دربست
مراد آه تویی در کنار آه نهم.
خاقانی.
دل به سودای بتان در بسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام.
خاقانی.
نامرادی را بجان دربسته ام
خدمت غم را میان دربسته ام.
خاقانی.
پیر چون دید میهمان برجست
بپرستشگری میان دربست.
نظامی.
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
نظامی.
خدایگانا آن دم که فتح در صف تو
میان چو نیزه گه کارزار دربندد.
سیف اسفرنگ.
|| آنچه از جنس دوال و جز آن که گرد کمر بندند. میان بند. کمر. کمربند. مِنطَقَه. (یادداشت مؤلف):
سپه را دو فرسنگ بد در میان
گشادن نیارست یک تن میان.
فردوسی.
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل
چو گلبن ار بگشاید میان باغ میان.
کاتبی.
|| نیام شمشیر و غلاف کارد و خنجر و جز آن. (ناظم الاطباء). غلاف خنجر و کارد و شمشیر که به نیام مشهور است. همان نیام و میان مقلوبند. (انجمن آرا). غلاف کارد و شمشیر و جز آن که سلاح در میان آن می باشد پس بدین معنی نیام قلب این بود و لهذا درمیان کردن و در نیام کردن به یک معنی مستعمل می شود. (آنندراج). از معنی کمر، غلاف تیغ و غیره را گویند چرا که سلاح در میان آن می ماند. (غیاث). به معنی غلاف کارد و خنجر و غیره است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). غلاف کارد و خنجر و شمشیر و مانند آن را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری):
یکی تیغ تیز از میان برکشید
سراسر دل نامور بردرید.
فردوسی.
چو از دور گرد سپه را بدید (گیو)
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
فردوسی.
چو خسرو دل و زور او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید.
فردوسی.
شاهی که رخش او را دولت بود دلیل
شاهی که تیغ او را نصرت بود میان.
مسعودسعد.
چون زبانم گرفت خونریزی
همچو شمشیر در میان کردم.
مولوی.
|| (اصطلاح نظامی) قلب. قلب جیش. قلب لشکر. (ازیادداشت مؤلف):
ز بر بربیامد سوی تازیان
یکی لشکری بی کران و میان.
فردوسی.
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود.
فردوسی.
به هر کنج بر سیصد استاده بود
میان در سیاووش آزاده بود.
فردوسی.
|| (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عبارت از وجود سالک است وقتی که دیگر حجاب نمانده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || دل. (یادداشت مؤلف). ضمیر.درون. اندرون آدمی:
در میان آتشی وندر میانت آتشست
آب را چندین همی از بیم آتش چون مزی.
ناصرخسرو.
خیره چه گویی تو که بادیست این
در شکم و پشت و میانم روان.
ناصرخسرو.
|| خلال. (ملخص اللغات حسن خطیب) (دهار). خُلَل. (دهار). حین. اثنا. وسط. بحبوحه، در خلال. در اثنای. (یادداشت مؤلف). میانه و وسط در معنویات، چنانکه اثنای سخن گفتن یا کار کردن:
- امثال:
میان جنگ شرح می پرسد. (امثال و حکم دهخدا).
میان دعوا حلوا خیر نمی کنند. (امثال و حکم دهخدا).
میان دعوا نرخ معین می کند، با زیرکی در حالی که مطلب متنازع فیه است از خصم اقرار می طلبد. (امثال و حکم دهخدا).
میان معرکه و خرخاری ! (امثال و حکم دهخدا).
میان عرصات و خربگیری. میان این هیر و ویر بیا زیر ابروم را بگیر. (یادداشت مؤلف).
|| حضور. پیش. نزد. || مابین. بین (در آرا، در عقاید، در نظریات): در منظومه ٔ شمسی میان علما اختلاف است. (از یادداشت مؤلف). || فاصله ٔ زمانی بین دو امر. (یادداشت مؤلف): امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد. (تاریخ بیهقی). بعد از آنکه صد و چهل پیغمبر فرستاده بود در میان ایشان و میان موسی و میان داود چهارصد و هفت سال بود این بود قصه ٔ یوشع که یاد کرده شد. (قصص الانبیاء ص 130). || حد فاصل میان دو چیز یا دو جای فروتر وبرتر، مانند میان زمین و هوا. یا میان زمین و آسمان. (یادداشت لغت نامه): سپاس مر ایزد را که آفریدگار زمین و آسمان است و آفریدگار هرچه اندر این دو میان است. (هدایه المتعلمین ربیعبن احمد اخوینی). || مرز. فاصله. سرحد. حد فاصل بین دوجا. || فاصله ٔ مکانی. بعد. دوری. بون. میانه. (یادداشت مؤلف). بین. فاصله: و میانشان [میان کمرنیا و مصیصه] چهارفرسنگ است. (حدود العالم). و نزدیک او قلعه ٔ دیگری است میانشان فرسنگی سخت استوار. (حدود العالم).
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت ازدر جنگ بود.
فردوسی.
سپه را دوفرسنگ بد در میان
گشادن نیارست یک تن میان.
فردوسی.
تا آخر به صلح قرار دادند و... مقرر داشتند که هیرمند در میان باشد. (تاریخ سیستان). بر وی نیست که به تکلف خاک به میان مویها رساند. (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 521)... و میان این موضع و حضرت بغداد. مسافت تمام نشان می دهد. (کلیله و دمنه ص 20 چ مینوی) (کلیله و دمنه). شوار، دو کوکب است روشن بر طرف دنب عقرب، میان ایشان مقدار بدستی است. (جهان دانش). || حد فاصل میان دو امر معنوی، چنانکه مرگ و زندگی، وجود و عدم، نیکی و بدی:
میان خواجه و تو و میان خواجه و من
تفاوت است چنان چون میان زر و گمست.
فرخی.
|| حد وسط. اعتدال. میانه. میانه روی. نه افراط و نه تفریط. || نقطه. محل. جا. مکان. جای. || نقطه ای که درست در وسط چیزی یا جایی قرار گرفته و فاصله ٔ آن با محیط و یا اضلاع، برابر باشد، چنانکه میان دایره و کثیرالاضلاع منتظم. (از یادداشت لغت نامه). مرکز. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). وسط و آن جایی که دوری آن نسبت به دو سر چیزی برابر باشد. (ناظم الاطباء): این خطها که از میان دائره ٔ فلک برآید و بر میان این بخش [یعنی وتر] بگذرد بر پهنای وی آن را سهام خوانده اند یعنی تیرها. (نوروزنامه).
- میان دل، سویدا. (یادداشت مؤلف).
|| جمع. گروه. جماعت، میان جمع و در میان جمع، بر سر جمع. در جمع: صدهزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی). جوانی درآمد و گفت در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند. (گلستان). || اشتراک. هنبازی. انبازی.
- در میان نهادن چیزی، دیگری یا دیگران را در تمتع از آن با خود شریک کردن. مشترک ساختن که هر کس از آن سهمی برد. (یادداشت مؤلف):
چنین گفت موبد به پیش گروه
به مزدک که ای مرد دانش پژوه
یکی دین نو ساختی پرزیان
نهادی زن و خواسته در میان.
فردوسی.
همی دیو پیچد سر بخردان
بباید نهاد این دو اندر میان.
فردوسی.
|| فرق. تفاوت.فاصله. اختلاف:
گلی لیکن ز تو تا سرخ گل چندان میان باشد
که از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشد.
فرخی.

میان. [م َی ْ یا] (ع ص) بسیار دروغگوی. (ناظم الاطباء). دروغگوی. (منتهی الارب).

میان. (اِ) مخفف همیان نیز آمده است. (انجمن آرا) (آنندراج). همیان و کیسه ٔ زر. (ناظم الاطباء). همیان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی همیان نیز آمده است و آن کیسه ای باشد طولانی که زر در آن کنند و بر کمر بندند. (برهان). کمر همیان مانند: بیست دینار در میان عباس بود ابوالیسر آن بگشاد و او را اسیر کرد و پیش پیغمبر علیه السلام برد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). قوت و قوتش به آخر آمده درمی چند در میان داشت (گلستان).

میان. (هندی، اِ) به لغت هندی لفظ تعظیم است چنانکه در ترکی آقا و در پارسی خواجه گویند و در عربی شیخ و در توران «ایشان » و در کشمیر «جو» مثل احمدجو و علی جو یعنی احمدآقا و علی آقا و لغت اهالی کشمیر لغتی است خاص غیر لغتهای هندی. (از انجمن آرا) (از آنندراج). به لغت هندی به معنی بزرگ باشد که در مقابل کوچک است. (برهان).


رفتن

رفتن. [رَ ت َ] (مص) حرکت کردن. خود را حرکت دادن. (ناظم الاطباء). روان شدن از محلی به محل دیگر. (ازناظم الاطباء). خود را منتقل کردن از جایی به جایی. نقل کردن از نقطه ای به نقطه ٔ دیگر. راه رفتن. مشی. (یادداشت مؤلف). مشی. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی) (منتهی الارب). تمشاء. (منتهی الارب) (دهار). تمشیه. (منتهی الارب). جایی را گذاشته رو بجای دیگرآوردن. (فرهنگ نظام). مقابل آمدن. (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج). حرکت کردن. روانه شدن. (فرهنگ لغات ولف). عازم شدن. شدن. بشدن. ذهاب. پیمودن. مجیی ٔ. (یادداشت مؤلف). سیر کردن. (ناظم الاطباء). تسیار. سیروره. مسیر. (تاج المصادر بیهقی). سیر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). عسد. اجتیاز. انطلاق. (منتهی الارب). درجان. دروج. (منتهی الارب) (تاج المصادربیهقی). دش. دقوس. دلدال. دلدله. (منتهی الارب). دنش. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). ضرب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). سروب. (دهار). طحو. طرغشه. طری. طس. (منتهی الارب). طعن. (تاج المصادر بیهقی). طمور. (منتهی الارب). عزب. (منتهی الارب) (المنجد). طوء. عیول و عیل و معیل. عزوب. عیر. غبر. غموض. کهف. (منتهی الارب). مضرب. (تاج المصادر بیهقی). مطر. مطور. مغر. میط. (منتهی الارب). نؤج. (منتهی الارب) (از المنجد). نسع. نسوع. نسغ. (منتهی الارب). وخی. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). هزو. هکوع. (منتهی الارب). هیس. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب):
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فرازآمد نجست.
رودکی.
مرد دینی رفت و آوردش کلند
چون همی مهمان در من خواست کند.
رودکی.
چو یاوندان به مجلس می گرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند.
رودکی.
فغفور بودم و فغ پیش من
فغ رفت و من بماندم فغواره.
ابوشکور.
فرستاد فرزند را نزد شاه
سپاهی همی رفت با او به راه.
فردوسی.
چو خسرو نشست از بر تخت زر
برفتند هر کس که بودش گهر.
فردوسی.
دل سام از آن نامه ٔ زال تفت
به اندیشه دل سوی آرام رفت.
فردوسی.
تو ز ایدر برفتی بیامد سپاه
نوآیین یکی نامور کینه خواه.
فردوسی.
گر نیستت ستور چه باشد
خری به مزد گیر و همی رو.
لبیبی.
تو شیری و آنان به کردار غرم
برو تا رهانی دلم را زگرم.
عنصری.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.
عنصری.
به امید رفتم به درگاه او
امید مرا جمله بیواز کرد.
بهرامی سرخسی.
ما بسوی هرات ونیشابور خواستیم رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). برفتم و بگفتم و امیر سخت تافته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). بنده بر اثر خیلتاش به سه روز از اینجا برود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379).
به رخ همچو سرو و به بالای سرو
میان همچو غرو و به رفتن تذور.
اسدی.
این مسخره با زن بسگالید وبرفتند
تا جایگه قاضی با بانگ و علالا.
نجیبی.
چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم ازین رفتن سواره.
ناصرخسرو.
در ره عقبی بپای رفت نباید
بلکه به جان و به عقل باید رفتن.
ناصرخسرو.
و اما پرویز چون بسلامت برفت به انطاکیه رفت و آنجا مقام کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102). رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن. (گلستان).
رود بوستان بان به ایوان شاه
به نوباوه گل هم ز بستان شاه.
بوستان (از آنندراج).
رفتن به چه ماند به خرامیدن طاووس.
سعدی.
پیش پیر قلندری رفتند
ماجرایی که رفت برگفتند.
سعدی.
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود.
سعدی.
وقت خوردن دو کاسه کمتر نوش
تا نباید به دست رفتن و دوش.
اوحدی.
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زآن رهگذر که بر سر کویش چرا رود.
حافظ.
دوش رفتم به کوی باده فروش
زآتش عشق دل به جوش وخروش.
هاتف.
- امثال:
رفتم شهر کورها دیدم همه کور من هم کور. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 870).
اجداد؛ رفتن بر زمین جدد. (منتهی الارب). اجلعباب، نیک رفتن. (المصادر زوزنی). اخافه؛ رفتن بر زمین. درنفاق، نیک برفتن. (منتهی الارب). ادلاج، رفتن به آخر شب. (تاج المصادربیهقی). رفتن به اول شب. (دهار). رفتن در شب. (تاج المصادر بیهقی). ادلنظاء؛ بسرعت رفتن. استلحام، رفتن در پی راه فراختر. استمرار؛ رفتن پیوسته. (منتهی الارب). اسحار؛ رفتن در وقت سحر. (تاج المصادر بیهقی). اشتقاق، رفتن در سخن به چپ و راست. (منتهی الارب). اظرار؛ رفتن بر سنگهای تیز. اظهار؛ رفتن در گرمگاه. (تاج المصادربیهقی). اعریراء؛ تنها رفتن. اقتشاش، رفتن گروه. اقتصاص، رفتن بر پی کسی. اقتیاس، رفتن به روشی که دیگری رفته باشد. اقتیاف، رفتن در پی دیگری. التحاف، رفتن به راه فراخ. الحاف، رفتن به ناز و دامن کشان. رفتن در بن کوه. انقعاش،رفتن قوم. انحناء. خساء؛ رفتن سگ. (مهذب الاسماء). انختاع، رفتن بر زمین. (منتهی الارب). انسلاب، نیک برفتن ستور. (المصادر زوزنی). انقضاض، رفتن ستاره. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی) (المصادر زوزنی). انمصاع، رفتن در زمین. (منتهی الارب). اهتمار؛ رفتن اسب. (تاج المصادر بیهقی). اهجار؛ در هجیر رفتن. تتلیه؛ در پی کسی رفتن. تجاری، با هم رفتن. (منتهی الارب). ترهوک، نیک رفتن. (المصادر زوزنی). تطرح، رفتن به رفتار ماندگان. تطسیس، رفتن در جهان. تطود؛ رفتن در جهان. تعذید؛ متکبرانه رفتن. (منتهی الارب). تغشم، بر بی راه رفتن. (المصادر زوزنی). تغطرف، به ناز رفتن. تعکس، برفتار مادر رفتن. تقویف، رفتن در پی چیزی. تکدش، رفتن اسب چنانکه گویی گرانبار است. تکویف، به کوفه رفتن. تلزج، رفتن ستور از پی گیاه. تلتله؛ سخت رفتن. تمثع؛ رفتن کفتار. تمدخ، رفتن ناقه به رفتار مار. تهجیر؛ رفتن بجایی وقت هجیر. تهیکل، رفتن اسب نیکو و نجیب. جأل، رفتن و آمدن. جحمظه؛ رفتن کوتاه بالا. جمر؛ جمری، رفتن بر زمین. جوش، همه شب رفتن. (منتهی الارب). حقحقه؛ نیک برفتن به اول شب. (المصادر زوزنی). دؤب، نیک رفتن. (منتهی الارب). رسف و رسفان، رفتن با بند. (تاج المصادر بیهقی). رواح، رفتن در شبانگاه. (دهار). سری و سریه و مسری و سریه و سرایه و اسراء؛ بشب رفتن. شخوص، رفتن از شهری به شهری. شذر و مذر؛ رفتن و پریشان شدن. شطس، رفتن در زمین و سرکردن. (منتهی الارب). ضکضکه؛ نیک برفتن. (المصادر زوزنی). طسع رفتن در شهرها. طعن، رفتن در بیابان. طمح، رفتن و بردن. طهبله؛ رفتن در بلاد. طهو؛ رفتن در زمین. مسوح، رفتن در زمین. معد؛ رفتن در زمین. سیاحه؛ رفتن در زمین. صفق، رفتن و سیر کردن. قندسه؛ رفتن و سیر کردن در جهان بر سر خود. عبادیده؛ رفتن بطور خود رفت. (منتهی الارب). عتبان، بر سر پا رفتن شتر. عتبان، بر یک پا رفتن مردم. (تاج المصادر بیهقی). عتوک، تنها رفتن. عدس و عداس و عدسان و عدوس، رفتن در زمین. عیکان، دوش جنبان رفتن. غلغله؛ شتاب رفتن. قسقسه؛ همه ٔ شب رفتن. قشوش، برفتار لاغران رفتن. قعقعه؛ رفتن در زمین. قعفزه؛ رفتن به گام تنگ و کوتاه. قعوله؛ نوعی از رفتن و آن پیش درآمدگی پای است بر پای دیگر در رفتار. کثم، رفتن ازپی کسی. کحص، رفتن شترمرغ در زمین و غایب شدن آن به نحوی که دیده نشود. کعسبه؛ رفتن به رفتار مستان. کعشبه؛ رفتن بندی وار به کوتاه قدم. کساء؛ در پی کسی رفتن. لحب، رفتن به راه راست. مجاداه؛ با هم رفتن. مصع، رفتن اسب. مصع؛ رفتن در زمین. مصوع، رفتن و بازگشتن شیر از پستان. مطابقه؛ رفتن با بند بر پای. مطع؛ رفتن و گم شدن. معاجزه؛ رفتن کسی چنان که نتوان به وی رسیدن. مماره؛ رفتن با هم. مواعسه، به شب رفتن. (منتهی الارب). مواهقه؛ با کسی بهم رفتن. (المصادر زوزنی). میع؛ رفتن اسب. نحب، بشتاب رفتن یا سبک رفتن. نخنخه؛ سخت رفتن. (منتهی الارب). نعج و نعوج رفتن بشتاب. وکبان، رفتن آهسته. هرج، رفتن اسب. (تاج المصادر بیهقی). هسهسه؛ پیوسته روان شدن و رفتن به شب. همس، نیک رفتن بشب. همجله؛ نیک رفتن اسب و ستور. هیم، رفتن بر غیر اراده و مراد. هیس، رفتن به هر نوع که باشد. (منتهی الارب).
- بازپس رفتن، بازرفتن.گام عقب گذاشتن. (ناظم الاطباء). مقابل پیش رفتن و جلو رفتن.
- بازرفتن، گام عقب گذاشتن. (ناظم الاطباء). برگشتن. بازگشتن. مراجعت کردن:
وز ایران سوی کاخ رفتند باز
سه هفته بشادی گرفتند ساز.
فردوسی.
گفت [مسعود] نزدیک بونصر بازرو و او را بگوی که نیکو رفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). بر سر سخن بازرویم. (قصص الانبیاء ص 87). خداوند یوسف را فرمود بسوی قوم خود بازرو. (قصص الانبیاء ص 136).
گر بازرفتنم سوی تبریز اجازت است
شکراکه گویم از کرم پادشای ری.
خاقانی.
بازرفتند و غصه می خوردند
خواجه را جستجوی می کردند.
نظامی.
- || رسیدن. فرارسیدن:
هماندم که در خفیه این راز رفت
حکایت به گوش ملک بازرفت.
(بوستان).
- || کنار رفتن.برچیده شدن. برداشته شدن. کنارزده شدن:
نشاید به دستان شدن در بهشت
که بازت رود چادر از روی زشت.
سعدی (بوستان).
- با کسی رفتن، همراه وی حرکت کردن.
- || در وی تأثیر کردن، رسوخ کردن. مؤثر واقع شدن. تسلط داشتن: به هیچ حال وی را این نرود با سلطان، و نگذارد که وی چاکران او را بخورد. (تاریخ بیهقی). هوشیار باش تا بار دیگر سهوی چنین نیفتد که با محمود چنین بازیها نرود. (تاریخ بیهقی ص 254).
- بدررفتن، بیرون شدن. خارج شدن:
چون رفت تیر از شصت بدر رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320).
قیاس کن که چه حالش بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش بدر رود جانی.
سعدی (گلستان).
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شده با جان بدر رود.
؟
- بر باد رفتن، روی باد حرکت کردن:
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام.
سعدی.
- || کنایه است از: از میان رفتن. از بین رفتن. نابود شدن. زایل شدن:
به آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت.
سعدی.
- بررفتن، بالا رفتن. بلند شدن. برخاستن. (یادداشت مؤلف):
بدو گفت رستم ز نخجیر گور
دمادم بیاید که بررفت هور.
فردوسی.
نه باران همی آید از آسمان
نه بر می رود آه فریاد خوان.
سعدی (بوستان).
- به بانک رفتن [در قمار]، در تداول قماربازان قبول کردن بر دو باخت کلیه ٔ پول موجود پیش طرف را که بانک نامیده میشود.
- به کار رفتن، به کاربرده شدن. به کار گرفتن. (یادداشت مؤلف). استعمال شدن. استعمال گردیدن.
- بیرون رفتن،خارج شدن. (یادداشت مؤلف): جلابزبن.... با حنظلهبن ثعلبه... به مبارزت بیرون رفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 106).
- || قضای حاجت کردن. (یادداشت مؤلف).
- پیش رفتن، غالب آمدن. فایق آمدن:
زورت ار پیش می رود با ما
با خداوند غیب دان نرود.
سعدی (گلستان).
- || جلو رفتن. مقابل رفتن.خود را برابر و روبروی کسی قرار دادن:
به ادب پیش رفتم و گفتم
ای ترا دل قرارگاه سروش.
هاتف اصفهانی.
- دو اسبه رفتن، بشتاب رفتن. دویدن. شتافتن. به سرعت حرکت کردن:
اختران را که ره دواسبه روند
همچو خر در خلاب بنماید.
عطار.
- راه رفتن، راه عبور. طریق گذر:
نه در وی آدمی را راه رفتن
نه در وی آبها را جوی فرگند.
عباس (از لغت فرس).
- راه رفتن آراستن، عازم شدن. حرکت کردن:
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دواسبه راه رفتن را بیاراست.
نظامی.
- رفتن خانه، گردیدن خانه. (آنندراج). حرکت خانه:
خانه ام وادی به وادی می رود چون گردباد
طرح این منزل ز خاک بی قراران بوده است.
سایرای مشهدی (از آنندراج).
- رفتن دل برای چیزی، سخت خواهان آن شدن. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
دل به دل رود. (قرهالعیون).
- رفتن راه یا ره، پیمودن طی کردن:
ولیکن کنون گاه گفتار نیست
به ازرفتن ره دگر کار نیست.
فردوسی.
- رفتن ستاره، برجستن. بردویدن شهاب. (یادداشت مؤلف):
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان به گوش تراک.
خسروی.
- رفتن ستور، حرکت کردن ستور و آن را انواع است چون افسار سرخود. افسارگسیخته. تاخت. چهارنعل. عنان ریز. عنان کشیده. قام. یرتمه. یرغه. (یادداشت مؤلف): ادی. ادیان، جهجهان رفتن یا به نوعی از رفتار میان رفتن و دویدن اسب. (منتهی الارب). رجوع به هر یک از این کلمات در جای خود شود.
- رفتن کسی را، از پیش بردن او قصدی را. (یادداشت مؤلف). امکان داشتن برای او. ممکن بودن او را: و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم و لیکن به نرفتش. (تاریخ بیهقی).
- رفتن گرد سر، گردیدن بر گرد سر. (آنندراج). قربان او رفتن:
می روم گرد سرت گر بشنوی از من تمام
شمه ای حرف مرا بشنو که خاطرخواه تست.
وحید (از آنندراج).
- زیر بار چیزی رفتن، کنایه از پذیرفتن و قبول کردن آن. تن دردادن بدان. تسلیم شدن. رام شدن. زیر بار زور یا منت رفتن. پذیرفتن آن. تن دردادن بدان:
... به نزد من هزاران بار بهتر
که یک جو زیر بار زور رفتن.
ملک الشعراء بهار.
- شوهر رفتن، در تداول عامه، عروس شدن دختر.زناشویی کردن.
- ضعف رفتن دل از گرسنگی، سخت گرسنه شدن. در تداول عامه، بیحال شدن دل. (یادداشت مؤلف).
- ضعف رفتن دل برای کسی، سخت خواهان و مشتاق و شیفته ٔ او شدن. (از یادداشت مؤلف).
- فرارفتن، پیش رفتن. جلورفتن:
فرارفت و گفت ای عجب این تویی
فرشته نباشد بدین نیکویی.
سعدی.
- || بمجاز بیرون شدن و گریختن:
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر کس از گوشه ای فرا رفتند.
سعدی.
- فرودرفتن، فرو رفتن. داخل شدن: پس برخاست امیر در سرای خود فرودرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256).
- فرورفتن، داخل شدن. بدرون رفتن چنانکه در آب یا در اندیشه و جز آن:
آمد زین پیش و ما نزاده ز عدم
آید پس از این و ما فرورفته به غم.
خاقانی.
چو خسرو دید کآن خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرورفت.
نظامی.
چو هرمس بدین ژرف دریا رسید
همی دید کز وی رهایی ندید
فرورفت و گفت آفرین بر کسی
که کالای کشتی ندارد بسی.
نظامی.
به آبی فرورفت نزدیک بام
بر آن بسته سرما دری از رخام.
سعدی (بوستان).
ربوده ست خاطرفریبی دلش
فرورفته پای نظر در گلش.
سعدی (بوستان).
بدو ماند این قامت خفته ام
که گویی به گل در فرورفته ام.
سعدی (بوستان).
گفت از سخنان سعدی چه داری گفتم.... لختی به اندیشه فرورفت. (گلستان).
- || بزیر آمدن. (یادداشت مؤلف): بندوی آن حیلت بساخت که جامه ٔ شاهانه از پرویز بستد و درپوشید و بر بام کلیسا بایستاد و ایشان برفتند چون سپاه بهرام بندوی را دیدند هیچ شک نکردند که نه خسروست و پیرامون بایستادند بندوی فرورفت و بجای خویش به بالا برآمد و از شاه پیغام گزارد. (مجمل التواریخ و القصص).
- || مردن. (یادداشت مؤلف): در آن یک دو سال فرورفت. (تاریخ طبرستان).
همانا که بیش از پدر نیستم
پدر چون فرورفت من کیستم.
نظامی.
فرورفت جم را یکی نازنین
کفن کرد چون کرمش ابریشمین.
سعدی (بوستان).
- فرورفتن آفتاب یا خورشید یا مه، غروب کردن آن. ناپدید شدن آنها. مقابل درآمدن. مقابل سر زدن. مقابل طلوع کردن:
مه فرورفت منازل چه برم
گل فروریخت گلستان چه کنم.
خاقانی.
خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود
گوید دو آفتاب نگنجد به کشوری.
سعدی.
یکی سلطنت رام و صاحب شکوه
فروخواست رفت آفتابش به کوه.
سعدی (بوستان).
- کج رفتن، ناراست رفتن. مقابل مستقیم رفتن. غلط رفتن:
به دنباله ٔ راستان کج مرو.
سعدی (بوستان).
- کم رفتن و زیاد رفتن، در تداول قماربازان یعنی مابه القمار را کم یا بسیار قبول کردن. (یادداشت مؤلف).
- وا رفتن، متلاشی شدن. مضمحل گشتن.
- || در تداول عامه، شل و ول بودن. بی دست و پا بودن. سست و بی فکر بودن. رجوع به وارفته شود.
|| کوچ کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). تغییر جا و مکان دادن. رحلت کردن. (فرهنگ فارسی معین) (ذیل برهان چ معین) (ناظم الاطباء). ارتحال کردن. کوچ کردن. رحلت کردن. عزیمت کردن. (یادداشت مؤلف):
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیج
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
- امثال:
رفت آنجا که نی انداخت عرب، رفت بجایی که بازگشت او سخت مشکل است. (امثال و حکم دهخدا).
رفتنم با خودم آمدنم با خدا. (امثال و حکم دهخدا).
- قطوع و قطاع، رفتن مرغ از سردسیر به گرمسیر و بر عکس آن. مهاجره؛ از زمینی به زمینی رفتن. هجره، از زمینی به زمینی رفتن. (منتهی الارب).
|| گذشتن و عبور کردن وگذر کردن. (از ناظم الاطباء). مرور. (منتهی الارب). وزیدن:
باد گلبوی سحر خوش می وزد خیز ای ندیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم.
سعدی.
- اندرون رفتن، داخل شدن:
سوی پهلوان اندرون رفت گو
بسان درخت پر از بار نو.
فردوسی.
|| پیمودن. طی کردن. قطع کردن. (یادداشت مؤلف). درنوردیدن:
چنان شد ز بس کشته آن رزمگاه
که کس می نیارست رفتن به راه.
فردوسی.
یک و نیم فرسنگ بالای کوه
که از رفتنش مرد گردد ستوه.
فردوسی.
طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر
کاین طفل یک شبه ره صدساله می رود.
حافظ.
|| به مجاز پیروی و تعقیب کردن. تقلید کردن. راه دیگران را پیمودن و مسلوک داشتن. (یادداشت مؤلف). اقتدا کردن:
به آیین شاهان پیشین رویم
سخنهای آن برتران بشنویم.
فردوسی.
نه مردی بود چاره جستن به جنگ
نرفتی برسم دلاور نهنگ.
فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
ز فرزانگان نیک و بد بشنویم.
فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فره و دین رویم.
فردوسی.
عثمان برفت بر رسم دیگر خلفا که پیش از او بودند. (تاریخ سیستان). [ابوبکر] (رض) بر سیرت مصطفی رفت. (تاریخ سیستان). چهل و نه تن از صحابه ٔ رسول بسر او[عثمان] اندر شدند و گفتند بر سیرت و سنت رسول خدای و بوبکر و عمر (رض) نمی روی. (تاریخ سیستان). || بمجاز عمل کردن. (یادداشت مؤلف). رفتار کردن. اقدام کردن. وقوع یافتن:
همان گوی و آن کن که رای آیدت
بدان رو که دل رهنمای آیدت.
فردوسی.
چنان رو که پرسدت روز شمار
نپیچی سر از شرم پروردگار.
فردوسی.
آنچه بر حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن نرفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100). پس از وی گروهی بر آن برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91). رای وی مبارک است باید که وی نیز هم بر این رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84). همه شادکام و دلها بر این خداوند محتشم بسته و وی نیز نیکو و پسندیده می رفت در هر چیزی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). او را امیدی کردند وچون کار یکرویه شد اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). اگر بخلاف این روم از پادشاهی و ملک بیزار شوم. (فارسنامه ٔ ابن بلخی صص 76- 77). تا آن مدت کبیسه نکرده بودند و مردمان هم بر آن می رفتند. (نوروزنامه). هم بر آن آیین می رفتند تا به روزگار نوشین روان عادل. (نوروزنامه).آنچه فرمان دهی بر آن جمله رویم. (تاریخ سیستان). با مردمان بر طریق بیگانگان برفت. (تاریخ سیستان). چون خبرمنصوربن اسحاق سوی احمدبن اسماعیل برسید که با او چه رفت و اکنون محبوس است جبربن علی المرورودی را با سرهنگان و سپاه بسیار به سیستان فرستاد. (تاریخ سیستان).
- بر مراد رفتن، مطابق میل حرکت کردن. بر موافق میل افتادن. موافق و دلخواه واقع شدن:
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت.
حافظ.
- به خطا رفتن، عمل خطا کردن. (یادداشت مؤلف).کار ناصواب کردن.
- به غلط رفتن، کار غلط کردن. (یادداشت مؤلف). به راه غلط رفتن.
- به کاری رفتن، بدان عمل کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- رفتن به میل و مراد کسی، بر طبق میل و مراد او عمل کردن. (یادداشت مؤلف). به میل او رفتار کردن:
فردا نروم جز به مرادت
بجای سه بوسه دهمت شش.
خفاف.
|| سیلان. جریان. جری. جریه. میعان. جاری شدن. بردویدن. بدویدن. دویدن. دویدن بر. روان بودن. روان شدن. روانه شدن. بشدن. (یادداشت مؤلف). روان گشتن. سیلان داشتن:
دو فرگنست روان از دو دیده ٔ دو رخم
رخم ز رفتن فرگن بجملگی فرغن.
خسروانی.
فرعون بر لب رود نیل آنجا که جویهای مصر از آنجا شکافد یکی منظره بکرد خوش، و آن جویها همه زیر او رفتی. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). ابلیس بیامد بسوی ایوب برصورت معلم جامه دریده و خون بر وی همی رفت. (ترجمه ٔ تفسیر طبری). بعضی آبهای مرو از این ناحیت رود. (حدود العالم). از این ناحیت آبها برود و به آبهای بوشاران یکی شود. (حدود العالم). ناحیتی از ناحیتی دیگر به سه چیز جدا شود یکی به کوهی خرد یا بزرگ که میان دو ناحیت بگذرد. دومی به رودی خرد یا بزرگ که میان دوناحیت برود. (حدود العالم). واسط، شهری بزرگ است و به دو نیمه است و دجله به میان همی رود. (حدود العالم). از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود. (حدود العالم). ایشان را [مردم جیرفت را] رودی است تیز همی رود بانگ کنان. (حدود العالم).
شب و روز تازان به مهد اندرون
ز بینیش گه گه همی رفت خون.
فردوسی.
در و دشتها شد همه لاله گون
به دشت و بیابان همی رفت خون.
فردوسی.
بکشتند چندان از آن جادوان
که از خون همی رفت جوی روان.
فردوسی.
گر برود رود نیل بر در قدرش
از هنرش جزر گیرد از کرمش مد.
منوچهری.
تا برود قطره قطره از تن شان خون
پس فکند خون شان به خم در، قتال.
منوچهری.
چهل گز بالای تخت او [فرعون] بود و رود نیل در زیرآن تخت می رفت. (قصص الانبیاء). اسباب رفتن آب دهان اندر خواب سه است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی) از بهر آنکه در میان این شهر رود می رود و پولی بر آن رود است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 139).
وز بس که ز خصم بر لب بحر
خون رفت بریده حنجران را.
خاقانی.
عجب از دیده ٔ گریان منت می آید
عجب آن است کزو خون جگر می نرود.
سعدی.
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم راز درون
پنهان نمی ماند که خون در آستانم می رود.
سعدی.
آتش به نی قلم درافتاد
وین دوده که می رود دخان است.
سعدی.
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چه ها رود.
حافظ.
تو همچون ناودانی و ایمان در تو آب ناودان است که می رود. (کتاب المعارف): اقفاف، رفتن اشک از چشم. امتصاع، رفتن آب. (منتهی الارب). امعان، رفتن آب. (تاج المصادر بیهقی). انشعاب، رفتن آب. (المصادر زوزنی). رفتن آب و خون از بینی. انسیاب، رفتن آب و مار و آنچه بدان ماند. تبضع؛ رفتن عرق. (تاج المصادر بیهقی). تکذیب،رفتن شیر ناقه. (منتهی الارب). جری، رفتن آب و جز آن. (دهار). رفتن آب. (ترجمان القرآن). جریان، رفتن آب و جز آن. (دهار). رفتن آب. (ترجمان القرآن). جریه؛ رفتن آب و جز آن. (دهار). سجوم و سجام، رفتن اشک. (تاج المصادر بیهقی). سیب، رفتن آب. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). سیح، رفتن آب. سیع؛ رفتن آب. سیوع، رفتن آب. شخب، رفتن خون از جراحت و شیر از پستان. صبیب، رفتن آب. رفتن خون اندک اندک از پستان. فیض، رفتن آب. قطور؛ رفتن مایع و جز آن. لعب، رفتن لعاب کودک. رفتن آب از دهان کودک. (منتهی الارب). مجری، رفتن آب و جزآن. (دهار). میع و میعه؛ رفتن چیزی ریخته چون آب و روغن و جز آن. (منتهی الارب). وزوب، رفتن آب. (تاج المصادر بیهقی). هطل، رفتن اشک. هطلان، رفتن اشک. (منتهی الارب). هیع؛ رفتن آب و جز آن. (تاج المصادر بیهقی).
- رفتن آب از چشم، جاری شدن اشک از دیده. کنایه از گریه کردن و اشک ریختن است. (یادداشت مؤلف).
- رفتن آب دهان برای چیزی، سخت بدان چیز علاقمند و دلبسته شدن. سخت خواهان آن چیز گردیدن. (یادداشت مؤلف).
- رفتن بر، جاری شدن. سیلان داشتن. روان شدن. بگشادن خون از. دویدن بر. بردویدن. (یادداشت مؤلف).
- رفتن شکم، پیچاک شکم. پدید آمدن اسهال. (ناظم الاطباء). مبتلا به اسهال بودن. (یادداشت مؤلف). استطلاق. (منتهی الارب): هیضه؛ رفتن شکم و شکستن از ناگوارد. (دهار).
|| به بیت الخلا شدن. قضای حاجت کردن. (یادداشت مؤلف): و آن که بسیار رود و رنجگی فراوان برد او را موافق بود [گوشت گاو]. (الابنیه عن الحقایق الادویه).
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست.
ناصرخسرو.
|| برخاستن. (ناظم الاطباء). بلند شدن. رسیدن. ببالا برشدن: انطیاد؛ رفتن بجانب بالا در هوا. (منتهی الارب):
جهان را گرفته مهی فر او
به خورشید رفته سر پر او.
فردوسی.
طوفان درم بر آسمان رفت
در شیربها سخن ز جان رفت.
نظامی.
بگذشت یار سر کشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری بر آتشم کز سر دخانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلفریب نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود.
سعدی.
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.
سعدی (گلستان).
سیاه نامه تر ازخود کسی نمی بینم
چگونه چون قلمم دود دل بسر نرود.
حافظ.
|| رسیدن. منتهی شدن. پیوستن. متصل شدن. (یادداشت مؤلف): اندر شمال تغزغز و خرخیز برود تا به ناحیت کیماک. (حدود العالم).
خروشیدن کوس بر پشت پیل
ز هر سو همی رفت تا چند میل.
فردوسی.
نام پادشاه توران شاه بود و به چهار پدر به ارجاسپ رفتی. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی). جزایر که به این کوره قباد خوره رود، جزیره ٔ هنگام... (فارسنامه ٔ ابن بلخی). به روایت اول بسه پدر با هوشنگ می رود و به روایت دوم پنجم پور او هوشنگ است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 10). اسماعیلیان «شبانکاره » نسبت ایشان با بطنی می رود از فرزندان منوچهر سبط آفریدون. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 164). عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تازهر چه عجمند با هوشهنگ می روند و عرب با این تاز می رود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 11). نسب او با پدر می رود و این دارا آن است که به عهد اسکندر رومی کشته شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 15).
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت.
سعدی.
یاد تومی رفت و ما عاشق بیدل شدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت.
سعدی.
- آگهی رفتن، آگهی رسیدن. اطلاع داده شدن:
به بندوی و گستهم رفت آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی.
فردوسی.
- به پایان رفتن، تمام شدن. به پایان رسیدن. تمام گشتن. پایان یافتن:
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد.
سعدی.
|| ارسال شدن. (یادداشت مؤلف). فرستاده شدن. ارسال گردیدن. صادر شدن: به خواجه احمد عبدالصمد نامه رفت مخاطبه شیخنا بودشیخی و معتمدی کردند. (تاریخ بیهقی). نامه رفت به امیر چغانیان با شرح این احوال. (تاریخ بیهقی). مثالها رفت به خراسان به تعجیل ساخته شدن مردمانی که آرزومند خانه ٔ خدای عزوجل بودند. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت.... به ری و سپاهان و به حضرت خلافت هم رسولی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی ص 527). نامه آورده به مناظره در هر بابی که رفت و جواب رفت تا بر چیزی قرار گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 500). وزارت عبداﷲبن محمد میکال را مستحکم گشت... و سپاه را خلعت و صلت برفت. (تاریخ سیستان). || دور شدن. خارج شدن. (یادداشت مؤلف). بیرون شدن:
چو خورشید رخشنده شد بر سپهر
برفت از در شاه بوذرجمهر.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که فرخنده رای
چو از پیش او من برفتم ز جای.
فردوسی.
وزآن پس چنین گفت کاسفندیار
چو آتش برفت از دَرِ شهریار.
فردوسی.
بدان کینه رفتم من از شهر چاچ
که بستانم از غاتفر گنج و تاج.
فردوسی.
چو پیران ز نزد سیاوش برفت
به نزدیک گلشهر تابید تفت.
فردوسی.
از سر کوی تو هر کو به ملامت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود.
حافظ.
- از تخم رفتن مرغ، دیگر تخم نکردن او. (یادداشت مؤلف).
- از جای رفتن، به خشم آمدن. از جای بشدن: چون این سخن بشنیداز جای برفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98).
- از حال رفتن، از حال طبیعی بیرون شدن. بیحال گردیدن. (یادداشت مؤلف).
- از خودبرون رفتن، بیهوش شدن و از خود رفتن. رجوع به ترکیب برون رفتن در ذیل همین ماده شود.
- از خودیا از خویشتن رفتن، بیخود شدن. بیهوش شدن. اغماء. غشی. (یادداشت مؤلف):
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت.
حافظ.
- از دست رفتن، خارج شدن از کف. کنایه از زایل شدن. محو شدن. از بین رفتن: گردبازو از آن حیلت آگاه بود و خود را نگاهداشت و آن فرصت از دست برفت و آن سعی کالقمر فی الشتا ضایع ماند. (العراضه). عنان طاقت از دست برفت. (گلستان).
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم ببوی وصل تو جان باز داد باد.
حافظ.
- از دل رفتن، از دل بیرون شدن. خارج شدن. زایل شدن. کنایه از فراموش شدن:
در سفرگر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن.
مولوی.
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
آن چنان جای گرفتست که مشکل برود.
سعدی.
جز لوح صورت تو ندارم به پیش چشم
از دل نمیروی اگر از دیده رفته ای.
؟
ای وطن مهر تو هرگز نرود از دل ما
مگر آن روز که روح از بدن آید بیرون.
؟
- از رو رفتن، خجالت کشیدن. شرمنده شدن. شرمسار گشتن. خجل شدن. بخاطر شرم و خجالت ازکاری دست برداشتن.
- از کسی آرام و هوش رفتن، بیهوش شدن. از خودرفتن. (آنندراج). باطل شدن حواس. (ناظم الاطباء):
برآورد مر زال را دل بجوش
چنان شد کزو رفت آرام و هوش.
فردوسی.
- از کوره بدر رفتن، کنایه از سخت خشمگین و غضبناک شدن. (یادداشت مؤلف).
- از میان رفتن، نابود شدن. از بین رفتن. به مجاز مردن. درگذشتن. هلاک شدن. (یادداشت مؤلف):
چو رفت از میان نامور شهریار
پسر شد بجای پدر نامدار.
فردوسی.
- از هم برفتن، از هم جدا شدن. منفصل شدن:
پیش از آن کز هم برفتی هفت اندام زمین
رفت پیش گاو و ماهی ساخت سدی از قضا.
خاقانی.
- از هوش رفتن، بیهوش شدن. (یادداشت مؤلف):
کسی را کآن سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی.
نظامی.
ز غیرت دستها بر هم گرفته
وز آن شیرین سخن از هوش رفته.
نظامی.
زان رفتن و آمدن چه گویم
می آیی و می روم من از هوش.
سعدی.
دیدم دهنی و رفتم از هوش
دیدی که به هیچ مرده بودم.
؟
- از یاد رفتن، فراموش شدن. (یادداشت مؤلف):
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یاد می کنی از من نه می روی از یاد.
سعدی.
هرگز نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود.
حافظ.
- بدر رفتن، بیرون شدن.
- || گریختن.
- برون رفتن از خود، بیهوش شدن و از خود رفتن و بعضی گویند این وقتی صحیح بود که رفتن و بیرون رفتن به یک معنی باشد والا فلا. (آنندراج):
برخیز سوی عالم بالا برون رویم
از خود به یاد آن قد رعنا برون رویم.
سعدی (از آنندراج).
- خورشید (کسی) بر دیوار رفتن، کنایه از مردن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 325).
- دررفتن، خارج شدن. بیرون شدن. جدا شدن:
گندم پس از شستن آبش دررفت. (یادداشت مؤلف).
- || در تداول عامه، گریختن. فرار کردن.
- || از جای خود بیرون شدن استخوان، خاصه از مفصل. رد شدن استخوان عضوی ازجای خود. (فرهنگ نظام). از جای خود بدر آمدن استخوان، جابجا شدن استخوان اعضای انسان یا حیوان.
- || نجات یافتن و فرار کردن. (فرهنگ نظام).
- دل از جای رفتن، مضطرب شدن. حیران شدن:
اگر نیستی جز شکست همای
خردمند را دل برفتی ز جای.
فردوسی.
- دل از دست رفتن، عاشق شدن. فریفته گشتن: یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان گفته. (گلستان).
- رفتن از یا (ز) پیمان، دورشدن از عهد. سرپیچی کردن از میثاق. بیرون شدن از عهد. عدول کردن از آن:
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین.
اسدی.
- رفتن از دیده یا چشم یا از پیش چشم یا از بر کسی، دور شدن از او. (یادداشت مؤلف):
جز لوح صورت تو ندارم به پیش چشم
از دل نمی روی اگر از دیده رفته ای.
؟
رفتی از دیده و مانده ست غمت در دل ما
آری آری غم تو از تو وفادارتر است.
؟
رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود
دیگر به چه امید درین شهر توان بود.
؟
- رفتن جان یا روان، مردن. درگذشتن. (از یادداشت مؤلف). اگر محاباتی کند جانش برفت. (تاریخ بیهقی).
آهسته رو ای کاروان تندی مکن با ساربان
کز عشق آن سرو روان گوئی روانم می رود...
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.
سعدی.
- رفتن سر کسی، جدا شدن سر از تن وی. کنایه از کشته شدن او. به قتل رسیدن وی: گاه باشد که سرش برود. (گلستان). افتد که ندیم حضرت سلطان را زر بیاید و باشد که سر برود. (گلستان).
- || در تداول عامه ناراحت شدن از صدای کس یا چیزی. آزار رسیدن به سامعه ٔ کسی از شدت صوت. رفتن گوش. گویند: سرم رفت کمتر سر و صدا کن.
- رفتن گوش، ناراحت شدن آن. آزار رسیدن به قوه ٔ سامعه: کمتر حرف بزن گوشم رفت.
|| فرو رفتن. داخل شدن. وارد شدن. غرق شدن. غرقه گشتن:
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
چنین گویند خاکی بود نمناک.
نظامی.
چو آن سیمین بران در عیش رفتند
حجاب شرم حالی برگرفتند.
نظامی.
کسی را کآن سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی.
نظامی.
من مانده ام رنجور ازو بیچاره و مهجور ازو
گویی که نیشی دورازو در استخوانم می رود.
سعدی.
باد بهار می وزد از گلستان شاه
وز ژاله باده در قدح لاله می رود.
حافظ.
- باز هم رفتن، در هم رفتن. بهم آمدن و در هم کشیده شدن. (ناظم الاطباء).
- توی هم رفتن، در تداول عامه بهم مخلوط شدن. بهم آمیختن. (یادداشت مؤلف).
- در تاب رفتن، بهیجان آمدن. در سوز و گداز شدن:
در تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
خالی درون ز خون دل چندساله کرد.
؟
- در حرام رفتن، در راه حرام صرف شدن. خرج گردیدن:
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت.
حافظ.
- در خشم یا به خشم رفتن، در خشم شدن. خشمگین شدن. خشمناک شدن. غضبناک گردیدن. غضب آلود شدن: یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند... ملک در خشم رفت و مر او را به سیاهی بخشید. (گلستان).
- در خود فرورفتن، در خود غوطه ور شدن. سخت به اندیشه فرورفتن:
به اندیشه در خون فرورفت پیر
که ای نفس کوته نظر پند گیر.
سعدی (بوستان).
- در دل رفتن، به دل نشستن. تأثیر کردن:
هرچ از زبان رود نرسد بیش تا بگوش
در دل نرفت هر سخنی کآن ز جان نخاست.
کمال الدین اسماعیل.
- در قبا رفتن، جامه پوشیدن. قبا به تن کردن. لباس پوشیدن:
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود.
حافظ.
- در نقاب رفتن، پنهان شدن. روی پوشیدن. روی پوشانیدن. رخساره پنهان کردن در زیر نقاب:
چو ماه نو ره بیچارگان نظاره
زند به گوشه ٔ ابرو و در نقاب رود.
حافظ.
- در هم رفتن، باز هم رفتن. بهم آمدن و در هم کشیدن. (ناظم الاطباء).
- رفتن چیزی در چیزی، خلیدن چون خار و سوزن و تیر و مانند آن. (آنندراج):
دی رفت ناوکش به دل ناتوان او
امروز خود به دیدن تأثیر می رود.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- رفتن در پوستین کسی، کنایه از غیبت کردن کسی و ناسزا گفتن به وی:
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه.
سعدی (گلستان).
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه.
سعدی (گلستان).
- نفس فرورفتن، شهیق. (یادداشت مؤلف:) هر نفسی که فرومی رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات. (گلستان).
- || کنایه از خاموش شدن:
نه عجب گر فرورود نفسش
عندلیبی غراب هم قفسش.
سعدی (گلستان).
|| برگشتن. مراجعت کردن. بازگشتن. (یادداشت مؤلف):
به نزدیک شیروی رفت آن دو مرد
پرآژنگ رخسار و دل پر ز درد.
فردوسی.
چو گفت این، عنان را بتابید و رفت
سوی جای خود راه را برگرفت.
فردوسی.
سوی خانه رفتند از آن چاه سار
به یکدست بیژن به دیگر زوار.
فردوسی.
ببخشید بر فیلسوفان روم [خسروپرویز]
برفتند شادان از آن مرز و بوم.
فردوسی.
با نعمت تمام به درگاه آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم.
فاخری.
رفتم بسر تاریخ که بسیار عجایب در پرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 193). پس برفتم بسر قصه که آغاز کرده بودم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201).
- باز رفتن، پیوستن. متصل شدن:
گر به گهر بازرفت جان براهیم
احمد مختار شادخوار بماند.
خاقانی.
|| آمدن. (یادداشت مؤلف):
ببودند بر در زمانی بپای
بپرسید ازو آن دو پاکیزه رای
که بیگه چنین از کجا رفته اید
که با گرد راهید و آشفته اید.
فردوسی.
رود بوستان بان به ایوان شاه
به نوباوه ای گل ز بستان شاه.
؟ (آنندراج).
|| روش. رفتار. آیین. (یادداشت مؤلف):
چو آن ایزدی رفتن و کار اوی
بدیدند و آن بخت بیدار اوی.
فردوسی.
|| منقضی گشتن. (ناظم الاطباء). صرف شدن. گذشتن. (یادداشت مؤلف). سپری شدن. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ لغات ولف). صرف شدن. طی شدن: هنوز دو ماه از سال نرفته است و محصلین مالیات مطالبه ٔ تمام سال می کنند. پاسی از شب برفت. (یادداشت مؤلف):
چو از روزرخشنده نیمی برفت
دل هر دو جنگی ز کینه بتفت.
فردوسی.
بپرسید و گفتند با شهریار
که چون رفت بر خوبرخ روزگار.
فردوسی.
چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت.
عنصری.
به خم اندر نگرید از شب رفته سه یکی
دید اندر خم سنگین همه راگشته یکی.
منوچهری.
ز اردی بهشت روزی ده رفته روزشنبد
قصه فکنده زی ما باده به دست موبد.
آشنایی جویباری.
هفت سال اندرین کار برفت. (مجمل التواریخ و القصص). او را سی سال در حرب ملوک الطوایف روزگار رفت. (مجمل التورایخ و القصص). چون بهری از شب برفت... (مجمل التواریخ و القصص).
چو دوری چند رفت از عیش سازی
پدید آمد نشان بوس و بازی.
نظامی.
کرد زندانی ام به رنج و وبال
وین سخن راکمینه رفت دو سال.
نظامی.
چون برین گفته رفت روزی چند
شیده را خواند شاه شیدابند.
نظامی.
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست.
مولوی.
سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود.
سعدی.
به عمر عاریتی هیچ اعتماد مکن
که پنج روز دگر می رود به استعجال.
سعدی.
تو مست خواب نوشین تا بامداد ما را
شبها رود که گوییم هرگز سحر نباشد.
سعدی.
دریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت.
سعدی.
نرفته ز شب همچنان بهره ای
که نا گه به کشتش پریچهره ای.
سعدی (بوستان).
ترا شب به عیش و طرب می رود
چه دانی که بر ما چه شب می رود.
سعدی (بوستان).
وقت عزیز رفت بیا تاقضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
در تاب تو به چند توان سوختن چو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت.
حافظ.
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشیرقدی ساعد سیم اندامی.
حافظ.
دل گفت وصالش بدعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت.
حافظ.
- امثال:
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز.
؟
|| درگذشتن. (فرهنگ فارسی معین). مردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) (یادداشت مؤلف) (مجموعه ٔ مترادفات ص 325). نابود و معدوم شدن. (ناظم الاطباء):
همی بایدت رفت و راه دور است
بسغده دار یکسر شغل راها.
رودکی.
رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد
بود آنچه بود خیره چه غم داری.
رودکی.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند پاشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
برفت او و این نامه ناگفته ماند
چنان بخت بیدار اوخفته ماند.
فردوسی.
ببخشید و گسترد و خورد و سپرد
برفت و جز از نام نیکو نبرد.
فردوسی.
برفت و سرآمد بر او روزگار
همه رنج ماند از او یادگار.
فردوسی.
به مازندران پوی و ایدر مپای
پس از رفتنت نام ماند بجای.
فردوسی.
به ناکام می رفت باید ز دهر
چه زو بهره تریاک باشد چه زهر.
فردوسی.
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانه ای برفت و ز مردنش صد زیان
دیوانه ای بماند وزماندنش هیچ سود.
لبیبی.
زندگانی خداوند دراز باد بونصر رفت بونصر دیگرطلب باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). کسانی که شهرها و دیه ها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند آن همه بگذاشتند و برفتند. (تاریخ بیهقی). همگان رفتند مگر خواجه ابوالقاسم... که بر جایست. (تاریخ بیهقی ص 313). وی رفت و این قوم که این مکرساخته بودند نیز برفتند رحمهاﷲ علیهم. (تاریخ بیهقی ص 346). وی رفت و آن قوم که محضر ساختند رفتند و مارا نیز میباید رفت که روز عمر به شبانگاه آمده است. (تاریخ بیهقی).
از ایشان نمانده ست جز نام چیز
برفتند و ما رفت خواهیم نیز.
اسدی.
مگرت وقت رفتن است چنانک
پیش ازین گفت آن بشیر و نذیر.
ناصرخسرو.
از محدث و از قدیم کی دارم بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم.
(منسوب به خیام).
نه آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت.
سعدی.
جهان گرد کردم نخوردم برش
برفتم چون بیچارگان بر برش.
سعدی (بوستان).
به عدل و کرم سالهاملک راند
برفت و نکونامی از وی بماند.
سعدی (بوستان).
گفت بودنی بود و پیغمبر ما (ع) اندر این شب رفت که درهای بهشت گشاده بود رفتن او را. (تاریخ سیستان). چون ابراهیم را وقت رفتن آمد... (تاریخ سیستان).
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است
کس ندانست که آخر به چه حالت برود.
حافظ.
حریفان باده ای خوردند و رفتند
تهی خمخانه ها کردند و رفتند.
جامی (از آنندراج).
- امثال:
کو خسرو و کیقباد و کو جم
رفتند و روند دیگران هم.
(امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 870).
بازآمدنت نیست چو رفتی رفتی.
(امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 360).
چندان جوان نازنین با دختران مهجبین
خفتند در زیر زمین رفتند ما هم می رویم.
؟
- از جهان رفتن، یا از این جهان رفتن، مردن. درگذشتن:
نه کافور باید نه مشک و عبیر
که من زین جهان خسته رفتم به تیر.
فردوسی.
- رفتن چراغ، کنایه است از خاموش شدن چراغ. (آنندراج). خاموش شدن. چراغ و شمع و جز آن:
بی وصیت دلم از خود نرود شام فراق
این چراغی است که از رفتن خود آگاه است.
طغرا (از آنندراج).
- سر زا رفتن، مردن به گاه زاییدن. (یادداشت مؤلف).
|| زایل شدن. سترده شدن. محو شدن. از بین رفتن. از میان رفتن. چنانکه رنگ از جامه. (یادداشت مؤلف). خلاء. خلو. (منتهی الارب). نابود شدن. نیست شدن. صرف شدن. از دست رفتن: همه طیبی که در آنجا [به اهواز]بری از هوای وی بوی او برود. (حدود العالم).
برآورد مر زال را دل بجوش
چنان شد کزو رفت آرام و هوش.
فردوسی.
ز دستش بیفتادزرینه گرز
تو گفتی برفتش همه فر و برز.
فردوسی.
دگر نخواهم گفتن همی سرود و غزل
که رفت یک رهه بازار و قیمت سرواد.
لبیبی.
در قصص آورده اند که اول محنت او در مال پدید آمد تا مالش برفت. (قصص الانبیاء ص 137).
چون دوم قدح بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت. (نوروزنامه). فر ایزدی از او برفت. (نوروزنامه). قرب بیست سال مدد این فتنه و ماده ٔاین محنت در تزاید بود تا خاندانهای قدیم برفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 4).
زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر می نرود.
سعدی.
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده ام که دم به دمش کار شست و شوست.
حافظ.
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود.
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود.
حافظ.
مکن بچشم حقارت نگاه در من مست
که آب روی شریعت بدین قدر نرود.
حافظ.
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت.
حافظ.
اقورار؛ رفتن گیاه زمین. طیش، رفتن عقل. مصع، رفتن و سپری شدن سرما و هرچیزی. (منتهی الارب).
- رفتن آب، بی رونق شدن و پژمرده گشتن. (ناظم الاطباء). زایل شدن. دور شدن. یکسو شدن. برطرف شدن.
- رفتن نماز، قضا شدن آن. فوت شدن آن: نمازم رفت. (از یادداشت مؤلف): هشتاد روز بود که هیچ نخورده بود و هیچ نمازش از جماعت نرفته بود. (کشف المحجوب هجویری). هشتاد شبانروز هیچ نمازش از جماعت نرفت. (کشف المحجوب هجویری).
|| تبخیر شدن. (یادداشت مؤلف): اندر یک من و نیم آب بپزند تا یک من برود و نیم من بماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). به بغداد جو را بجوشانند و آب او را بپالایند و با روغن کنجید دیگر باره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه).|| شدن. «قدما این فعل را بجای شدن به کار می بردند: «ملک در خشم رفت ». (گلستان سعدی). توضیح: در خراسان بجای «شدن » «رفتن » را در رابطه به کار می برند. مثلا گویند: این کار نمی رود، مریض خوب رفت، دیوار خراب رفت (احمد خراسانی دانشنامه ص 106) (فرهنگ فارسی معین). شدن: اختصار رفت. (یادداشت مؤلف). شدن. (فرهنگ فارسی معین). در معنی شدن بیشتر بصورت رابطه و فعل معین در ترکیبات استعمال شود و آنجا که بطور مستقل بکار رفته غالباً معنی رخ دادن و حادث شدن و اتفاق افتادن را دارد:
برفت آفتاب از جهان ناپدید
چه داند کسی کآن شگفتی ندید.
فردوسی.
عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند؛ ای درازا. (التفهیم). رسم رفته است چون وزارت به محتشمی رسد آن وزیر مواضعه نویسد. (تاریخ بیهقی ص 209). آزرمیدخت جواب داد که عادت نرفته است که زن پادشاه شوهر کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 110).
- اختصار رفتن، به اختصار کشیدن و کشانیدن. مختصر شدن. به اختصار مطلبی را گفتن یا نوشتن.
- تعبیر رفتن، تعبیر کرده شدن. (یادداشت مؤلف). تعبیر شدن:
دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
تعبیر رفت یار سفر کرده می رسد
ای کاج هر چه زودتر ازدر درآمدی.
حافظ.
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود.
- راز رفتن، واقع شدن راز. شدن آن:
هماندم که در خفیه این راز رفت
حکایت به گوش ملک باز رفت.
سعدی (بوستان).
- محابارفتن، ملاحظه شدن. رعایت گردیدن:
می شنودم از علی پوشیده وقتی مرا گفت که از هر چه بوسهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177).
- نشاط رفتن، به سرور و شادمانی طی شدن: دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراکندند. (تاریخ بیهقی). امیر در شراب بود خواجه را و مرا [بونصر] بازگرفت و بسیار نشاط برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346). هر دو خواجه خدمت کردند و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346).

رفتن. [رُ ت َ] (مص) جاروب کردن و روبیدن. (ناظم الاطباء). روفتن. روبیدن. ستردن. پاک کردن. (یادداشت مؤلف). جاروب کردن و پاک کردن جایی یا چیزی. (فرهنگ نظام). || سَفْر. (تاج المصادر بیهقی):
اینک رهی به مژگان خاک ره تو رفته
از نزد تو نه نامه نه نیز هیچ سفته.
جلاب بخاری (از اسدی).
به نیم گرده بروبی بریش بیست کنشت
به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفته.
عماره ٔ مروزی.
خود آمد بجایی که بودش نهفت
ز پیش اندرون رفت و خانه برفت.
فردوسی.
زمین را سراسر به مژگان برفت
بریش و به تن گشت با خاک جفت.
فردوسی.
بشد همچنان پیش خاقان بگفت
برخ پیش او مر زمین رابرفت.
فردوسی.
تهتمن به مژگان زمین را برفت
چو زال زر این داستانها بگفت.
فردوسی.
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن به نعلت زمین را بروب.
فردوسی.
بگفت این و برخاست با مهر تفت
به رخ خاک پیشش برفت و برفت.
اسدی.
شبستان را بروی خویشتن رفت
به زاری با خدای خویشتن گفت.
نظامی.
هر که می دیدش آفرین می گفت
آستانش به آستین می رفت.
نظامی.
همه رهگذرها برو بند پاک
ز سنگی که پوینده شد زو هلاک.
نظامی.
زلفش ره بوسه خواه می رفت
مژگانش خدا دهاد می گفت.
نظامی.
در هر قدم که می نهد آن سرو راستین
حیف است اگر بدیده نروبند راه را.
سعدی.
ای هر دو دیده پای که بر خاک می نهی
بگذار تا بدیده بروبیم راه را.
سعدی.
دی بر سر کوی دوست لختی
خاک قدمش بدیده رفتم.
سعدی.
تاابد بوی محبت به مشامش نرسید
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت.
حافظ.
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است.
حافظ.
برف پیری به هر سری که بخفت
نتوانند خلق عالم رفت.
مکتبی شیرازی.
صد دانه ٔ الماس به دندان سفتن
صد وادی پرخار به مژگان رفتن
عریان بروی آتش سوزان خفتن
به زآنکه سخن به شخص نادان گفتن.
صائب.
|| پاک کردن دندانها با خلال و دندان فریز. (ناظم الاطباء). || پاک کردن. ستردن. (یادداشت مؤلف).
- انگبین رفتن، اشتیار. (یادداشت مؤلف). پاک کردن کندو از عسل. برگرفتن و پاک کردن کندو از انگبین چنانکه خانه را از خاک و خاشاک:
گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی
تو کز نیشی بیازاری نخواهی انگبین رفتن.
سعدی.
- به آستین خون مژگان رفتن، پاک کردن. ستردن:
همی به آستین خون مژگان برفت
بر او آفرین کرد و پرسید و گفت.
فردوسی.
همان دردبندوی با او بگفت
همی به آستین خون مژگان برفت.
فردوسی.
- خانمان کسی رفتن، بر باد دادن آن:
به دوستان گله آغاز کرد و حجت خواست
که خانمان من این شوخ دیده پاک برفت.
سعدی (گلستان).
- فرورفتن، پاک کردن. روبیدن. رفتن:
هر چه در سینه محبت زر و سیم داری به جاروب فقر فروروب. (مجالس سعدی).
- گرد فرورفتن از چیزی، گردگیری کردن از آن چیز. ستردن گرد و غبار از آن چیز:
گرد از سر این نمد فروروب
پایی بسر نمد فروکوب.
نظامی.
- مغز کسی رفتن، سخنان بیهوده در نزد وی گفتن. از پر حرفی کسی را خسته و فرسوده کردن. چنانکه در تداول عامه گویند: سرم را خالی کردی:
مگو چندین که مغزم را برفتی
کفایت کن تمام است آنچه گفتی.
نظامی.


خروشان رفتن

خروشان رفتن. [خ ُ رو رَ ت َ] (مص مرکب) با خروش رفتن. با فریاد رفتن:
بدانست ماهوی از قلبگاه
خروشان برفت از میان سپاه.
فردوسی.


لکه رفتن

لکه رفتن. [ل ُک ْ ک َ / ک ِ رَ ت َ] (مص مرکب) لک رفتن. نوعی از حرکت کردن اسب وشتر میان یرتمه و قدم. قسمی از رفتار اسب و اشتر.

فرهنگ عمید

رفتن

[مقابلِ آمدن] دور شدن از شخص یا جای مورد اشاره،
رسیدن به شخص یا جای مورد اشاره: به رفت منزل،
پیمودن، طی کردن،
روان شدن، روان بودن: خون رفتن،
آغاز کردن مطلب: برویم سر اصل مطلب،
واقع شدن، صورت پذیرفتن، اتفاق افتادن،
[مجاز] از دنیا رفتن، درگذشتن، فوت کردن،
[مجاز] قطع شدن: اگر سرش«برود» نمازش نمی‌رود،
[مجاز] از جریان افتادن، قطع شدن جریان: برق رفت،
در آستانۀ انجام گرفتن کاری: توپ می‌رفت که گُل بشود،
۱۱. [مجاز] خوردن یا نوشیدن چیزی: یک شیشه نوشابه را یک نفس می‌رفت،
۱۲. انجام دادن حرکت ورزشی: روپایی رفتن، بارفیکس رفتن، درازنشست رفتن، شنا رفتن،
۱۳. گذشتن: دریغا که فصل جوانی برفت / به لهوولَعِب زندگانی برفت (سعدی۱: ۱۸۴)،
۱۴. ساییده شدن،
۱۵.[مجاز] از دست دادن: وقتی ورشکست شدم همهٴ پول‌هایم رفت،
۱۶. داخل شدن: سوزن رفت توی دستم،
۱۷. بیان شدن، گفته شدن: ذکر خیر شما می‌رفت،
۱۸. شبیه بودن: حلال‌زاده به دایی‌اش می‌رود!،
۱۹. قربان رفتن: قدرت خدا را بروم،
۲۰. [قدیمی] به اتمام رسیدن: برق یمانی بجست بادبهاری بخاست / طاقت مجنون برفت خیمهٴ لیلی کجاست (سعدی۲: ۳۳۱)،
۲۱. [قدیمی] رفتار کردن، عمل کردن: به روش خود می‌رفت،
۲۲. [قدیمی] ارسال شدن،
۲۳. [قدیمی] سزاوار بودن،


میان

وسط،
درون، داخل،
(زیست‌شناسی) [قدیمی] کمر،
[قدیمی] کمربند،
[قدیمی] غلاف،
* میان بستن: (مصدر لازم) [قدیمی]
کمربند بستن،
[مجاز] آماده شدن برای کاری،

فرهنگ معین

رفتن

روان شدن، حرک ت کردن، کوچ کردن، رحلت کردن، گذش تن، سپری شدن، مردن، تأثیر کردن، شدن، گذشتن، صورت پذیرفتن، انجام گرفتن، (عا.) شبیه بودن، بی حال شدن، انجام دادن، قطع [خوانش: (رَ تَ) [په.] (مص ل.)]

معادل ابجد

از میان رفتن

839

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری